سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت هشتم-آتش سوزی

 

کادیشون

یک شب تازه به خواب رفته بودم که با صدای فریادی بیدار شدم:

((آتش! آتش!))

با وحشت و نگرانی سعی کردم خودم را از طنابی که من را با آن بسته بودند خلاص کنم،اما خیلی محکم بسته شده بود.روی زمین غلتیدم ولی طناب لعنتی پاره نشد.بالاخره یادم افتاد که آن را با دندان پاره کنم.با کمی تلاش موفق شدم.نور شعله های آتش اصطبل فقیرانه ی من را روشن کرده بود.سر و صداها و فریادها هر لحظه بیشتر می شد.من صدای داد و فریاد خدمتکارها،ترق و تروق دیوارها،فرو ریختن سقف ها و زبانه کشیدن شعله های آتش را می شنیدم.دود وارد اصطبل شده بود ولی هیچ کس به فکر من نبود.هیچ کس اینقدر خیرخواه نبود که لااقل در اصطبل را باز کند تا من بتوانم فرار کنم.

شعله های آتش با سرعت به همه جا سرایت می کرد.

از گرمای زیاد احساس خفگی می کردم.

به خودم گفتم: ((تمام شد! من محکومم که زنده زنده بسوزم.چه مرگ وحشتناکی! آری پولین،صاحب عزیزم! تو هم کادیشون بیچاره را فراموش کرده ای!))

تازه این فکر از سرم گذشته بود که در به شدت باز شدو من صدای وحشتزده ی پولین را شنیدم که صدایم می زد.

من خوشحال از اینکه نجات پیدا کرده ام به طرف پولین دویدم، ولی همینکه خواستم از در بگذرم صدای هولناکی ما را به عقب برگرداند.ساختمان روبروی اصطبل من فروریخت و راه عبور را بست.

پولین معصومم باید به خاطر نجات من از بین برود.دود و گرد و غبار ناشی از ریزش ساختمان و گرمای زیاد ما راخفه می کرد.پولین خودش را کنار من روی زمین انداخت.ناگهان وضعیت خطرناکی پیدا کرده بودم ولی می بایست کاری می کردم و خودم و پولین را نجات می دادم.

پیراهن پولین را که تقریبا بی هوش شده بود با دندان گرفتم و خودم را در میان چوب هایی که درحال سوختن روی زمین ریخته بودند انداختم.شانس آوردم که توانستم بدون اینکه لباس پولین آتش بگیرد از آنجا بگذرد.

یک لحظه ایستادم تا ببینم از کدام طرف باید بروم، اما همه جا آتش بود.مایوس و ناامید می خواستم پولین را که دیگر کاملا از هوش رفته بود روی زمین بگذارم که در باز زیرزمینی به چشمم خورد.

بااطمینان از اینکه در سرداب های گنبدی شکل خانه ی ییلاقی در امان خواهیم بود خودم را با شتاب به آنجا انداختم.

پولین را کنار یک ظرف پر از آب روی زمین گذاشتم تا وقتی به هوش آمد بتواند پیشانی و شقیقه هایش را با آب خیس کند.اوخیلی زود به هوش آمد.وقتی دید نجات پیدا کرده و در امان است زانو زد و خدا را به خاطر این که اورا در برابر چنان خطر بزرگی حفظ کرده تشکر کرد.بعد از آن با چنان مهربانی و حق شناسی از من تشکر کرد که دل را به درد آورد.

او چند جرعه آب نوشید و بعد گوش داد.آتش هنوز به ویران کردن خود ادامه می داد.همه چیز سوخته بود.هنوز به طور مبهم فریادهایی به گوش می رسید.

پولین گفت: ((بیچاره مامان، بیچاره بابا، آنها حتما فکر می کنند که من به خاطر این که حرف آنها را گوش نکردم و دنبال کادیشون آمدم در آتش سوخته و از بین رفته ام.حالا باید صبر کنیم تا آتش خاموش بشود.لابد باید توی زیرزمین بخوابیم،کادیشون خوب من، به لطف تو بود که من الان زنده ام.))

او دیگر حرفی نزد و روی صندوق خالی که نشسته بود به خواب رفت و سرش را به یک بشکه ی خالی تکیه داد.من، هم تشنه بودم احساس خستگی می کردم.آز آب ظرف خوردم.نزدیک در دراز کشیدم.طولی نکشید که به خواب رفتم.

سحر بیدار شدم،پولین هنوز در خواب بود.آهسته بلند شدم.جلوی در رفتم و در را نیمه بازکردم.همه چیز سوخته بود و از بین رفته بود.به راحتی می شد از روی ویرانه ها گذشت و وارد حیاط شد.

من به آرامی عرعر کردم تا صاحبم را پیدا کنم.او چشمهایش را باز کرد.وقتی من را جلوی در دید به طرفم دوید و به اطرافش نگاهی انداخت؛بعد با افسردگی گفت: ((همه چیز سوخته، همه چیز از دست رفته! دیگر هیچ وقت آن خانه ی ییلاقی را نمی بینم.قبل از اینکه دوباره  آن را دوباره بسازند من می میرم.خودم می دانم.من خیلی ضعیف شدم،خیلی مریضم،هرچند که مامان می گوید...))

بعد از چند لحظه که متفکر و بی حرکت ایستاده بود ادامه داد: ((بیا کادیشون،حالا بیا برویم بیرون.باید مامان و بابا را پیدا کنیم تا خیالشان راحت بشود.آنها فکر می کنند که من مرده ام.))

او به سبکی از روی سنگ ها و تیرهای چوبی که هنوز دود می کردند جست می زد و من او را دنبال می کردم.

بالاخره به علفزار رسیدیم.آنجا بولین برپشتم سوار شد و من به طرف دهکده حرکت کردم.

طولی نکشید که خانه ای که پدر و مادر پولین به آن پناه برده بودند پیدا کردیم.آنها خیلی غمگین بودند، چون فکر می کردند دخترشان را از دست داده اند.وقتی چشمشان به پولین افتاد فریادی از شادی کشیدند و خودشان را به طرف او انداختند.

پولین برایشان تعریف کرد که من با چه هوش و جسارتی او را نجات دادم.آنها به عوض اینکه به طرف من بدودند و نوازشم کنند مادر بانگاهی بی تفاوت به من می نگریست و پدر اصلا نگاهم نمی کرد.مادرگفت: ((تو به خاطراین الاغ نزدیک بود از بین بروی.طفل معصومم،اگر به این فکر احمقانه نمی افتادی که بروی و در اصطبل رابرای او بازکنی من وپدرت تمام شب پریشان و ناراحت نبودیم))

پولین فورا جواب داد: ((ولی او بود که من را...))

ولی مادر حرفش را قطع کرد و گفت: ((ساکت شو،ساکت شو! دیگر نمی خواهم از این حیوانی که از اونفرت دارم و داشت تو را به کشتن می داد صحبت کنی.))

پولین آهی کشید.نگاه غم آلودی به من انداخت و ساکت شد.

ازآن روز به بعد من دیگر پولین را ندیدم.وحشت از آتش سوری،خستگی شبی که گذرانده بود و سرمای زیرزمین، بیماری ای که مدتها بود رنجش می داد شدت بخشیده بود.

همان روز تب سختی کرد که دیگر قطع نشد.او را روی تختی گذاشتند که نباید از روی آن بلند می شد.سرما خوردگی آن شب، کسالت و افسردگی اورا کامل کرد.ریه هایش که از قبل مریض بودند، دیگر کاملا گرفتار بیماری شدند.

درست یک ماه بعد پولین مرد.

بدون اینکه برای زندگی تاسف بخورد یا از مرگ روگردان باشد.او بیشتر وقت ها در هذیانهایش از من صحبت می کرد و صدایم می زد.

هیچ کس توجهی به من نداشت.من هرچیزی گیرم می آمد می خوردم و با وجود سرما و باران بیرون می خوابیدم.وقتی تابوتی را که جنازه ی صاحب کوچولوی بیچاره ام را حمل می کرد از خانه خارج کردند قلبم پر از درد و رنج شد.

همان موقع آنجا را ترک کردم و دیگر هرگز به آنجا برنگشتم...


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در شنبه 87/2/7 و ساعت 9:52 صبح | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا