سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت اول-بازار روز

 

Kadishon

من دوران کودکی ام را به خاطر نمی آورم ولی احتمالا مانند تمام کره الاغ ها بدبخت بوده ام و همین طور مثل تمام کره الاغ ها قشنگ و ظریف.

حتما من هوش و ذکاوت زیادی داشته ام،چنانچه حالا هم با اینکه پیر شدم هنوز از بیشتر رفقایم باهوش ترم.

من چند بار اربابانم را فریب داده ام،آدم هایی که به طور طبیعی نمی توانستند هوش یک الاغ را داشته باشند.

حال خاطراتم را با یکی از همین حیله هایی که در دوران جوانی ام به کار بسته ام شروع می کنم:

 

آدم ها نمی توانند تمام چیزهایی را که یک الاغ می داند بفهمند.

شما که این نوشته ها را می خوانید از خیلی چیزهایی که برای همجنسان من شناخته شده است بی خبر هستید.

ماجرا ازاین قرار بود:

در شهر لِگل روزهای چهارشنبه ی هر هفته، بازار روز برپا می شد که در آنجا سبزیجات،کره،تخم مرغ،پنیر،میوه  و خیلی چیزهای خوب دیگر به فروش می رسید.

این چهارشنبه ها برای الاغ های بیچاره روز عذاب وشکنجه بود.برای من هم قبل از اینکه توسط ارباب خوبم-که مادربزرگ شماست-خریداری شوم همین طور بود.

من به یک کشاورزبداخلاق و مغرور تعلق داشتم.تصورش را بکنید که او بدجنسی را تا جایی رسانده بود که تمام تخم هایی که مرغ ها گذاشته بودند،تمام کره و پنیری که از شیر گاوها گرفته شده بود،تمام سبزیجات و میوه هایی که در طول هفته رسیده بودند را جمع می کرد و توی سبدهایی که بر پشت من می گذاشتند جا می داد.بااین وضع من با زحمت می توانستم حرکت کنم.

این زن بدجنس برپشت من،روی سبدها می نشست و مجبورم می کرد با همان حال تا بازار لِگل-که یک فرسنگ تا مزرعه فاصله داشت-راه بروم.

این کار هربار مرا بیش از حد عصبانی و ناراحت می کرد ولی از ترس چوب خوردن جرئت بیان آن را نداشتم.

زن اربابم چوبدستی بزرگی داشت که پر از خار بود وهربار که من را با آن می زد خیلی دردم می آمد..هربار که می دیدم  من رابرای رفتن به بازار آماده می کنند شروع می کردم به نالیدن و عرعر کردن تا شاید بتوانم دل صاحبانم را نرم کنم.

ولی کشاورزبدجنس در همان حال که مرا می زد می گفت:

)) ای تنبل تن پرور ساکت شو! گوشمان را با صدای تخراشیده ات کر کردی! ژول پسرم، آن تنبل را بیار دم در تا مادرت بارها را بر پشتش بگذارد.آنجا یک سبد تخم مرغ است،یکی هم این طرفش است! پنیرها و کره ها... حالا سبزی ها... خیلی خوب شد! این هم یک بار حسابی که چند سکه ی پنج فرانکی نصیب ما می کند.ماریت، دخترم، یک صندلی بیار تا مادرت رویش بنشیند... خیلی خب... حالا راه بیفت،سفر به خیر!بیا چوب دستی ات را بگیر،این تنبل را بزن تا درست راه برود!))

-هی،هی،برو!

-خیلی خب،یک کم دیگر همین طور نوازشش کن راه می افتد!

آن روز هم چوب دستی مرتب به پشت و پهلو و پاهای من می خورد.من ناچار حرکت کردم،حتی چهار نعل دویدم،ولی زن همچنان مرا می زد.

من از این همه ظلم و بی عدالتی خشمگین شدم.سعی کردم با جفتک انداختن صاحبم را به زمین بیندازم ولی بارم آنقدر زیاد بود که فقط می توانستم کمی بالا بپرم و جست بزنم وبار خودم را به چپ و راست بیندازم.بااینحال او مجبور شد از پشتم پائین بیاید.

-ای الاغ بدجنس،حیوان احمق،سرکش،الان ادبت می کنم!

وآنقدر من را زد که به زحمت توانستم تا شهر راه بروم.

بالاخره رسیدیم و سبدها را از پشت خراشیده و زخمی من برداشتند و روی زمین گذاشتند.اربابم بعد ازاینکه من را به یک تیر بست رفت که صبحانه بخورد،ولی هیچ کس به من بیچاره که داشتم از گرسنگی و تشنگی می مردم کمی علف یا جرعه ای آب نداد.من هم چاره را در این دیدم که در مدت غیبت صاحبم برای تازه کردن گلو شکمم را با یک سبد کاهو و کلم پر کنم.

در تمام عمرم چیزهایی به این خوبی نخورده بودم.داشتم آخرین کلم را می خوردم که صاحبم برگشت و با دیدن سبد خالی فریادی کشید.

از حالت نگاه و آرامشم فهمید که کار،کار من است.در اینجا نمی خواهم فحش ها و ناسزاهایی را که او نثار من کرد برای شما تکرار کنم.با اینکه من یک الاغ هستم اما از شنیدن فحش های اوخجالت کشیدم و سرخ شدم.درجوابش فقط دور دهانم را لیسیدم و چرخیدم تا پشتم به طرفش باشد.

بعد از آن حرف ها او چوب دستی اش را برداشت و چنان بی رحمانه به جان من افتاد که صبرم را از دست دادم و سه تا لگد محکم به او زدم.اولی دماغ و سه دندانش را شکست،دومی مچ دستش را خرد کرد و سومی هم به شکمش خورد و به زمین افتاد.

یکمرتبه بیست نفر به من حمله کردند و با ضربه های مشت و لگد به جانم افتادند و من را ازپا انداختند.

نمی دانم صاحبم را کجا بردند ولی من را به تیری در نزدیکی همان جایی که کلم ها و کاهوها بودند بستند.

مدت زیادی در آنجا ماندم.هیچ کس به من توجهی نداشت.من هم یک سبد دیگر از سبزی های خوشمزه را خوردم و بعد طنابی که با آن به تیر بسته شده بودم با دندان جویدم و خیلی آرام راه مزرعه را در پیش گرفتم.

کسانی که از کنار من می گذشتند از اینکه من تنها بودم تعجب می کردند.

یکی گفت:((این حیوان با افسار پاره اش حتما فرار کرده!))

دیگری گفت: ((این هم یک زندانی فراری!))

همه خندیدند:سومی گفت: ((بار سنگینی روی پشتش حمل نمی کند))

چهارمی فریاد زد: ((حتما کار بدی ازش سر زده!))

یک زن به شوهرش گفت: ((او را بگیریم،می توانیم بچه را روی پشتش سوار کنیم.)) شوهر جواب داد: ((البته، خودت هم می توانی سوارش بشوی))

 

من برای اینکه به آنها نشان بدهم برای خدمت آماده هستم آهسته نزدیکشان شدم و جلوی زن ایستادم تا بتواند بر پشتم سوار شود.

مرد همانطور که به زنش کمک می کرد تا روی پالان من بنشیند گفت: ((به نظر حیوان شروری نمی آید!))

من در دل به حرف های مرد خندیدم و پیش خود گفتم: ((اگر با یک الاغ به ملایمت رفتار شود هیچ وقت شرور نخواهد شد!)) ما هیچ وقت عصبانی و نافرمان نخواهیم بود،مگر اینکه بخواهیم انتقام دشنام ها و ضربه های چوبی که خورده ایم بگیریم.وقتی با ما خوب رفتار بشود ما هم خوب خواهیم بود.حتی خیلی بهتر از حیوانات دیگر!

من آن زن جوان و پسرکوچولوی دوساله اش را به منزل رساندم.پسر کوچولو من را نوازش می کرد.او خیلی دلش می خواست من را نگه دارد ولی من فکر کردم این کار شرافتمندانه نخواهد بود.صاحبانم من را خریده بودند و من به آنها تعلق داشتم، در ضمن با شکستن دماغ،دندان و مچ صاحبم به اندازه ی کافی انتقام گرفته بودم.

احساس کردم که زن به خواسته ی پسر نازپروده اش تن داده است،چون وقتی سوار من بودند متوجه شدم که بچه لوس شده است.آن وقت فورا جستی زدم و قبل از اینکه زن بتواند دوباره افسارم را بگیرد از آنجا فرار کردم و به خانه برگشتم.

ماریت،دختر ارباب، اولین کسی بود که من را دید.

-این هم کادیشون،چه به موقع برگشت! ژول بیا پالانش را بردار!

ژول بی حوصله جواب داد: ((الاغ بدجنس،مرتب بهش رسیدگی می کنم.پس چرا تنها برگشته؟شرط می بندم که فرار کرده!)) بعد یک لگد به پایم زد و گفت: ((ای حیوان زشت!اگر بفهمم فرار کردی صد ضربه شلاق بهت می زنم!))

افسار و پالالنم را برداشتند.به تاخت از آنجا دور شدم.تازه وارد چراگاه شده بودم که سروصداهایی از طرف مزرعه شنیدم.سرم را به پرچین نزدیک کردم و دیدم زن مزرعه دار را آورده اند و بچه هایش داد و فریاد می کنند.گوشهایم را تیز کردم.شنیدم که ژول به پدرش می گوید:

-پدر، من می روم و شلاق بزرگ گاریچی را می گیرم آن الاغ را به درخت می بندم وآنقدر می زنم که دیگر نتواند روی پاهایش بایستد.

-برو پسرم،ولی او را نکش،چون پولی که به خاطرش دادیم هدر می رود.می خواهم در بازار روز بعدی بفروشمش.

با شنیدن حرف های آنها و دیدن ژول که برای آوردن شلاق به طرف اسطبل می رفت از ترس به خود لرزیدم.دیگر جای ماندن نبود.

این باربدون اینکه در فکر پولی که صاحبانم برایم پرداخت کرده بودند باشم به طرف پرچین دویدم . با چنان نیرویی از روی آن پریدم که چوبهای پرچین شکست.

مدت زیادی توی دشت می دویدم.احساس می کردم تعقیبم می کنند.وقتی که دیگر نتوانستم بدوم ایستادم و گوش کردم.چیزی شنیده نمی شد.روی یک تپه ی کوچک رفتم و اطراف رانگاه کردم.

هیچ کس دیده نمی شد.

نفسی به راحتی کشیدم.ازاینکه از دست صاحبان بدجنسم نجات پیدا کرده بودم خوشحال بودم.اما از خودم می پرسیدم که چه به سرم می آید.اگر در آن اطراف می ماندم پیدایم می کردند و پیش صاحبم برمی گرداندند.

چه باید می کردم؟

کجا باید می رفتم؟

اطرافم را نگاه کردم.خود را تنها و بدبخت احساس کردم.دلم می خواست به حال و روز خودم گریه کنم.

ناگهان متوجه شدم که در حاشیه ی یک جنگل باشکوه ایستاده ام.

عجب شانسی!

من می توانستم توی جنگل علف تازه،آب و خزه های نرم برای خوابیدن پیدا کنم.به خودم گفتم: ((چند روزی اینجا می مانم و بعد جای دورتری می روم؛به جنگلی که خیلی از مزرعه ی صاحبم فاصله داشته باشد.))

وارد جنگل شدم.باخوشحالی از علف های تازه خوردم.از یک چشمه ی زیبا آب نوشیدم.

وقتی شب شد پای یک درخت کاج پیر روی خزه ها دراز کشیدم و تاصبح آرام و راحت خوابیدم...

 


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در یکشنبه 86/3/6 و ساعت 7:15 عصر | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا