سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت سوم -صاحبان جدید

 

یک ماه با آرامش در جنگل زندگی کردم.بعضی وقت ها حوصله ام سر می رفت.اما دوست داشتم تنها زندگی کنم،ولی بدبخت نباشم.با کم شدن علف ها و ریختن برگ ها و یخ زدن آب و مرطوب شدن زمین خوشبختی من کمتر و کمتر شد.فکر می کردم حالا چه بر سرم می آید؟

اگر اینجا بمانم از گرسنگی و تشنگی وسرما تلف می شوم.

کجا بروم؟

چه کسی من را می خواهد؟

آنقدر فکر کردم تا بالاخره راه چاره ای به نظرم رسید.از جنگل خارج شدم و به دهکده ای در همان نزدیکی رفتم.خانه ی کوچک و تمیز و دورافتاده ای دیدم که زن مهربانی جلوی در نشسته بود و نخ می ریسید.

مهربانی و غم و اندوه در صورتش احساس می شد.

به او نزدیک شدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم.

زن مهربان از ترس فریادی کشید و شتابزده ار روی صندلی بلند شد.من از جایم تکان نخوردم.

آرام و التماس آمیز به او نگاه کردم.

بالاخره زن گفت: ((حیوان بیچاره، به نظر نمی آید شرور باشی.خوشحال می شوم تو را جانشین گریسون بیچاره –که از پیری مرد- بکنم.این طوری باز هم می توانم زندگی ام را با فروش سبزیجات توی بازار بگذرانم،اما حتما تو صاحب داری!)) و آهی کشید.

صدایی شیرین و گوشنواز از داخل خانه گفت: ((با کی حرف می زنی مادربزرگ؟))

-دارم با الاغی حرف می زنم که آمده و سرش را روی شانه ی من گذاشته.یک جوری به من نگاه می کند که دلم نمی آید او را از خودم برانم.

-ببینم،ببینم!

به دنبال این حرف پسر بچه ی کوچولوی شش-هفت ساله ای جلوی در ظاهر شد.

قیافه ی قشنگی داشت.

لباس فقیرانه اما تمیزی پوشیده بود.باکنجکاوی وکمی ترس به من نگاه می کرد.

-مادربزرگ،او را می توانم نوازش کنم؟

-البته عزیزم،ولی مواظب باش که گازت نگیرد.

پسر کوچولو دستش را دراز کرد،ولی دستش به من نمی رسید.

یکی-دو قدم جلوتر آمد تا توانست پشتم را نوازش کند.من از ترس اینکه او را بترسانم از جایم تکان نخوردم؛فقط سرم را به طرفش برگرداندم و دستش را لیسیدم.

پسرک که اسمش ژورژت بود فریاد زد: ((مادربزرگ،مادربزرگ،این الاغ خیلی مهربان است! دستم را لیس می زند.))

-خیلی عجیب است! او تنها است.ژورژت برو به ده و از مهمانخانه داربپرس این الاغ مال کی هست.ممکن است صاحبش آنجا باشد.

-مادربزرگ الاغ را هم با خودم ببرم؟

-او دنبالت نمی آید،بگذار هرجا که دلش می خواهد برود.

ژورژت دوان دوان دور شد و من هم دنبالش دویدم.

وقتی دید او را تعقیب می کنم به طرف من برگشت و نوازشم کرد و گفت: ((بگو ببینم،الاغ جانم، حالا که داری دنبالم می آیی می گذاری سوارت بشم؟))

بعد روی پشتم پرید و من را هین کرد.

آرام می دویدم و ژورژت از این کار لذت می برد.

وقتی جلوی مهمانخانه رسیدم اوهش هش کرد و من فورا ایستادم.ژورژت  به زمین پرید و من بدون حرکت جلوی در ایستادم.مثل اینکه من را بسته باشند.

صاحب مهمانخانه به ژورژت گفت: ((چه می خواهی پسرم؟))

-می خواهم بدانم این الاغی که جلوی در ایستاده مال شما یا یکی از مسافرها است یا نه؟

آقای دووال-صاحب مهمانخانه-جلو آمد و با دقت نگاه کرد . گفت:

-نه پسرم، این مال من یا کسی که من بشناسمش نیست، برو دنبال صاحبش جای دیگر بگرد.

ژورژت دوباره پشتم سوار شد و من راه افتادم.ما دربه در گشتیم و ژورژت از همه پرسید تا شاید صاحبم را پیدا کند،اما هیچ کس صاحب من را نشناخت.

دوباره پیش مادربزرگ مهربان-که هنوز جلوی خانه نشسته بود و نخ می ریسید- برگشتیم.

-مادر بزرگ،هیچ کس صاحب این الاغ را نمی شناخت.حالا باید چکار کنیم؟او نمی خواهد از من جدا بشود.وقتی کسی می خواهد بهش دست بزند فرار می کند.

مادربزرگ گفت: ((اگر اینطور است ما نباید بگذاریم این حیوان شب بیرون بماند،ممکن است بلایی سرش بیاید.او را ببر به طویله گریسون بیچاره و یک دسته علف خشک و یک سطل آب بهش بده.فردا او را می بریم به بازار.شاید صاحبش را پیدا کنیم.))

-اگر پیدایش نکردیم چی،مادر بزرگ؟

-تا کسی نگوید او مال من است نگه اش می داریم.ما نمی توانیم بگذاریم که او زمستان از سرما وگرسنگی تلف بشود یا به دست آدم های بی رحمی بیفتد که کتکش بزنند و از خستگی حیوان را بکشند.

ژورژت به من آب و علف داد و قدری نوازشم کرد و رفت.

وقتی در را می بست شنیدم که می گفت: ((چقدر دلم می خواهد او صاحبی نداشته باشد و پیش ما بماند!))

صبح روز بعد ژورژت به من صبحانه داد و بعد یک پالان پشتم گذاشت.سپس من را جلو برد و مادربزرگ بار سبکی بر پشتم گذاشت و خودش هم سوارم شد.ژورژت یک سبد کوچک سبزی برای او آورد که روی زانوهایش گذاشت.همه به طرف بازار ((مامر)) حرکت کردیم.

مادربزرگ سبزی ها را با قیمت خوبی فروخت.

هیچ کس صاحب من را آنجا نشناخت و من همراه صاحبان جدیدم به خانه برگشتم.

در مدت چهار ماهی که با آنها زندگی کردم خیلی خوضبخت بودم.

به هیچ کس بدی نکردم.وظایفم را به خوبی انجام دادم.

ارباب کوچکم هیچ وقت من را نمی زد.او دوستم داشت.کسی بار کار زیاد خسته ام نمی کرد.غذای کافی و مناسب به من داده می شد.

تازه، من که حیوان پرخوری نیستم،تابستان،پوست و آشغال سبزی ها و علف هایی که اسب ها و گاوها آنها را دوست ندارند و زمستان علف خشک و پوست سیب زمینی و هویج و شلغم برای ما الاغ ها کافی است.

با این همه روزهایی بود که من آنها را دوست نداشتم؛روزهایی که من را به بچه های همسایه کرایه می دادند.

صاحبم پولدار نبود. روزهایی که کاری برای انجام دادن نداشتم از اینکه با کرایه دادن من به بچه ها، پولی به دست می آورد خوشحال و راضی می شد، ولی آن بچه ها همیشه خوب نبودند.

حالا اتفاقی را که در یکی از آن روزها افتاد برایتان تعریف می کنم...

 


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در یکشنبه 86/3/20 و ساعت 4:35 عصر | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا