سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت ششم-مخفیگاه

الاغ دانا (کادیشون)

پیش از گفته بودم که خوشبخت بودم،اما روزهای خوش خیلی زود به پایان رسید.پدر ژورژت که سرباز بود و بالاخره به کشورش برگشت.او همراه خود پولی راکه فرمانده اش در موقع مرگ برایش گذاشته بود و همچنین صلیبی که ژنرال به او داده بود، آورد.او خانه ای در ((مامر)) خرید و پسر کوچک و مادر پیرش را آنجا برد.من را هم به یکی از همسایه ها-که مزرعه ی کوچکی داشت-فروخت.من از اینکه باید صاحب پیر و مهربانم و ژورژت کوچولو را ترک کنم خیلی غمگین شدم.آنها هر دوبامن مهربان بودند ومن هم وظایفم را به خوبی انجام می دادم.

ارباب جدید من بد نبود، ولی اصرار زیادی در به کارگرفتن دیگران داشت و من هم مثل بقیه.او من را به یک گاری بسته بود و با آن خاک،کود، سیب و چوب حمل می کرد.

من شروع کردم به تنبلی و تن پروری.دوست نداشتم به گاری بسته شوم.از آن گذشته علاقه ای هم به بازار روز نداشتم.البته به من بیش از حد بار نمی زدند.کسی هم مرا نمی زد، ولی بیشتر روزها باید از صبح تاساعت سه و چهاربعدازظهر گرسنه می ماندم.وقتی هوا خیلی گرم بود، من از تشنگی هلاک می شدم، چون باید صبر می کردم تا همه چیز فروخته شود و ارباب پولش را دریافت کند، بعد هم با دوستانش سلام و علیکی بکند و گپی بزند.

به همین جهت من رفتار چندان خوبی نداشتم، دوست داشتم با من با محبت رفتار شود.اگرچنین نمی شد به فکر تلافی برمی آمدم.

حالا فکری را که یکی از روزها به خاطرم رسید برایتان تعریف می کنم تا بفهمید الاغ ها نفهم و نادان نیستند.البته من آن موقع خیلی بدجنس شده بودم.

روز بازار همه زودتر از روزهای دیگر از خواب بیدار می شدند.سبزی ها را می چیدند،کره می زدند و تخم مرغ ها را جمع می کردند.درطول تابستان من دریک مرغزاربزرگ می خوابیدم و از آنجا جنب و جوش آنها را می دیدم و صدایشان را می شنیدم.می دانستم که ساعت ده صبح می آیند و من را برای بستن به گاری-که پر از چیزهایی بود که می خواستند بفروشند-می برند.

پیش از این گفتم که بازار برای من خسته کننده و کسالت آور بود.من در آن مرغزار متوجه گودالی شده بودم که پر از بوته های تمشک وخار بود.

پیش خودم فکر کردم که می توانم موقع رفتن به بازار خودم را طوری در این گودال پنهان کنم که کسی نتواند پیدایم کند.

روز بازار وقتی  رفت و آمد آدم های مزرعه شروع شد من آهسته وارد گودال شدم و طوری خودم را آنجا پنهان کردم که غیر ممکن بود دیده شوم.

حدود یکی ساعت آنجا میان بوته های خار چمباته زده بودم که شنیدم پسر مزرعه دار این طرف و آن طرف می رود و من را صدا می زند.وقتی از پیدا کردنم ناامید شد،برگشت.بدون شک او ناپدید شدن من را به مزرعه دار خبرداد؛چون چند لحظه بعد من صدای خود مزرعه دار را شنیدم که همسرش و بقیه ی افراد مزرعه را صدا می زد تا به دنبال من بگردند.

یک نفر گفت: ((او حتما از روی پرچین رد شده!))

دیگری گفت: ((از کجا رد شده؟هیچ شکافی در هیچ قسمت پرچین نیست.))

مزرعه دار گفت: ((یکی در را باز گذاشته،بچه ها بروید توی دشت پیدایش کنید.نباید زیاد دور شده باشد.زودتر او را بیاورید.وقت می گذرد،دیر می رسیم.))

همه در حالی که من را صدا می زدند به طرف دشت و بیشه زار دویدند.من آهسته توی مخفیگاهم می خندیدم و خیال نداشتم خودم را به آنها نشان بدهم.

آدم های بیچاره بعد از اینکه یک ساعت تمام همه جا راگشتند نفس نفس زنان و خسته برگشتند.ارباب به من لعنت فرستاد و گفت حتما کسی من را دزدیده واین که من خیلی احمق بوده ام که گذاشته ام من را بدزدند.بعد یکی از اسب هایش را به گاری بستند و او باخلق تنگ به طرف بازار حرکت کرد.

من وقتی دیدم که همه سرکارهایشان رفتند و هیچ کس نمی تواند من را ببیند سرم را با احتیاط از مخفیگاهم بیرون آوردم،خودم را تنها دیدم.به همین دلیل فورا بیرون پریدم و به طرف دیگر مرغزار رفتم تا کسی نفهمد کجا بودم.سپس با تمام قوا شروع به عرعر کردم.

با صدای من همه بیرون دویدند.چوپان فریاد زد: ((بفرما! حالا برگشت!))

زن مزرعه دار گفت: ((از کجا آمد؟))

گاریچی گفت: ((از کجا آمد تو؟))

خوشحال و خندان از اینکه از رفتن به بازار خلاص شده ام به طرفشان دویدم.آنها خیلی خوب از من استقبال کردند.نوازشم کردند و گفتند که حیوان خوبی هستم که توانسته ام خودم را از دست دزد ها نجات بدهم.آنقدر از من تعریف کردند که از خودم شرمنده شدم،چون احساس می کردم که بیشتر لایق چوب خوردن هستم تا نوازش.

رهایم کردند تا آرام و آسوده بچرخم.اگر وجدانم به خاطر گول زدن اربابانم آزارم نمی داد روز خوبی را می گذراندم.وقتی مزرعه دار برگشت و از بازگست من با خبرشد هم خوشحال شد و هم تعجب کرد.فردای آن روز او دورتادور مرغزار را گشت و همه ی سوراخ های پرچین را با دقت بست.وقتی کارش تمام شد گفت:

-دیگر نمی تواند فرار کند.تمام سوراخ ها را با بوته های خار گرفتم.حتی یک گربه هم نمی تواند رد بشود!

یک هفته با آرامش گذشت.دیگر کسی به ماجرای من فکر نمی کرد،اما روز بازار من دوباره حیله ام را به کار بستم و داخل گودالی شدم که من را از آن خستگی و کسالت بزرگ خلاص می کرد.

مثل دفعه ی قبل همه دنبالم می گشتند.سرانجام همه قبول کردند که یک دزد ماهر من را از درخارج کرده و برده است.ارباب تاراحت و غمگین گفت:

-این دفعه دیگر او را ازدست دادیم،حتی اگر بتواند از دست آنها دربرود نمی تواند برگردد،چون من تمام سوراخ های پرچین را بسته ام.

این بار هم یکی از اسب ها جای من را درجلوی گاری گرفت.

مثل دفعه ی قبل وقتی همه رفتند من از مخفیگاه خارج شدم اما این دفعه بهتر دیدم ورودم را با عرعرکردن خبر ندهم.

وقتی من را در حال علف خوردن در مرغزار پیدا کردند، وقتی اربابم فهمید که من چند دقیقه بعد از رفتن آنها برگشته ام متوجه شدم که به من شک کرده است.هیچ کس به من خوشامد نگفت.همه با بدگمانی به من نگاه می کردند و بیشتر از قبل مراقبم بودند.من آنها را مسخره می کردم و پیش خودم می گفتم: ((دوستان خوب من،شما باید خیلی زرنگ باشید تا بتوانید به حیله ی من پی ببرید.من از شما زرنگ ترم و بازهم شما را گول می زنم))

و بالاخره برای سومین بار من خوشحال از زرنگی و حیه ام در آن گودال مخفی شدم.اما هنوز کاملا توی سوراخ جابجا نشده بوده که صدای پارس سگ بزرگ نگهبان و به دنبال آن صدای ارباب را شنیدم که می گفت: ((بگیرش بی باک)) برو تو گودال،گازش بگیر و بیارش اینجا؛آفرین سگ خوبم!))

بی باک خودش را توی سوراخ انداخته بود و شکم و پشت زانوهای من را گاز می گرفت.اگر تصمیم نمی گرفتم از گودال بیرون بپرم او من را پاره می کرد.به طرف پرچین دویدم تا راه فراری پیدا کنم،اما در همان موقع ارباب کمندی به طرف من انداخت و من را گرفت و طعم تلخ شلاق خوردن را با خشونت زیاد به من چشاند.سگ همچنان گازم می گرفت و ارباب کتکم می زد.سخت از تنبلی و تن پروری خودم پشیمان بودم.بالاخره ارباب از زدن من دست کشید و بی باک را به لانه اش فرستاد.سپس کمند را از گردنم باز کرد و پالانی روی من انداخت و من را با بدنی کوفته و وجدانی شرمگین به طرف گاری-که انتظارم را می کشید-برد.

بعدها فهمیدم که یکی از بچه ها آن نزدیکی ها کشیک می داده تا بفهمد آیا من بازهم برمی گردم یا نه.او من را موقع بیرون آمد از گودال دیده و به پدرش اطلاع داده بود.ای خائن کوچولو!

از آن روز به بعد نسبت به من خیلی سختگیر شدند.آنها زندانی ام می کردند، ولی من همه ی درها را بادندانم باز می کردم.اگر چفت در را می انداختند آن را بلند می کردم.اگر دستگیره بود آن را می چرخاندم و اگر در کشویی بود آن را با فشار باز می کردم.به هرجا که می خواستم وارد می شدم و از هرجا که می خواستم خارج می شدم.مزرعه دار نفرین می کرد،غر می زد،کتکم می زد.او با من بدشده بود.من هم هرروز بدتر می شدم.از اشتباه خودم ناراحت بودم و زندگی ام را با زندگی که قبل از این جریان در خانه ی این ارباب داشتم مقایسه می کردم، اما به جای اینکه خودم را اصلاح کنم هر روز بدتر و نافرمان تر می شدم.

یک روز وارد جالیز شدم و همه ی کاهو ها را خوردم.روز دیگر پسرکوچک مزرعه دار را-که رازم رافاش کرده بود-زمین زدم.یک باردیگر ظرف پرازخامه را که بیرون گذاشته بودند تا از آن کرده بگیرند خوردم.مرغها،جوجه ها و بوقلمون ها را زیر پا له می کردم و خوک ها راگاز می گرفتم.

بالاخره آنقدر بدرفتار شدم که زن مزرعه دار از شوهرش خواست من را به بازار ((مامر)) ببرد و بفروشد.من به خاطر تغذیه ی بد و کتک هایی که می خوردم خیلی لاغروضعیف شده بودم.برای این که من را با قیمت خوبی بفروشند باید-به قول مزرعه دار-وضعم را روبه راه می کردند.

دیگر نمی گذاشتند بچه ها یا بقیه ی افراد مزرعه با من بدرفتاری کنند.دیگر از من کارنمی کشیدند.غذاهای خوب به من می دادند.خلاصه در این پانزده روز خیلی به من خوش گذشت.

ارباب من را به بازار برد و صدفرانک فروخت.وقتی او را ترک می کردم خیلی دلم می خواست گازش بگیرم اما جلوی خودم را گرفتم،چون نمی خواستم صاحبان جدیدم برداشت بدی از من داشته باشند.

فقط به حالت تخقیرآمیزی به او پشت کردم...


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در چهارشنبه 86/5/17 و ساعت 7:36 صبح | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا