سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت هفتم-مدالیون

کادیشـــون

من به وسیله ی آقا و خانمی خریداری شدم.آنها یک دختردوازده ساله داشتند که همیشه رنجور و کسل بود.چون آنها در ییلاق زندگی می کردند.اوتنها بود و دوست همسن و سالی نداشت.پدرش توجهی به او نمی کرد.مادرش با اینکه او را دوست داشت ولی از اینکه می دید او هیچ کس-حتی حیوانات-را دوست ندارد رنج می برد.با این همه چون دکتر برای او تفریح و گردش توصیه کرده بود مادرش فکر کرد که الاغ سواری سرگرمی خوبی برای او خواهد بود.

اسم ارباب کوچولوی من ((پولین)) بود.

بیشتر وقت ها غمگین و مریض بود،ولی در عوض خیلی شیرین،مهربان و زیبا بود.هر روز سوار من می شد و من او را در جاده ها و جنگل های زیبایی که می شناختم می گرداندم.

روزهای اول خدمتکاری او را همراهی می کرد،اما بعد وقتی دیدند که من چقدر آرام هستم و ازارباب کوچولویم مراقبت می کنم اجازه دادند که تنها به گردش برود.او من را ((کادیشون)) صدا می کرد و این اسم روی من ماند.

پدرش به او می گفت: ((برو با کادیشون گردش کن.باالاغی مثل او هیچ خطری پیش نمی آید.اوبه اندازه ی یک آدم می فهمدوهمیشه تو را به خانه برمی گرداند.))

بعد ماباهم راه می افتادیم.هروقت که او از راه رفتن خسته می شد من کنار یک تل خاک یا گودال کوچک می ایستادم تا اوبه آسانی بتواند برپشتم سوار شود.من او را کنار درخت های فندق که پراز میوه بود می بردم وآنجا می ایستادم تا اوبتواند راحت و آسوده فندق بچیند.

ارباب کوچکم من را خیلی دوست داشت.اونوازشم می کرد و همیشه مراقب من بود.

وقتی هوا بد می شدما نمی توانستیم برای گردش بیرون برویم.پولین پیش من،توی اصطبل می آمد وبرایم نان،علف تازه،برگ کاهو ویا هویج می آورد.مدت زیادی پیش من می ماند و بامن حرف می زد،با این باور که من حرف های او رانمی فهمم.او از غم وغصه هایش برایم می گفت و گاهی هم گریه می کرد.می گفت: ((کادیشون بیچاره ی من،تو یک الاغی ومعنی حرف های من را نمی فهمی،بااین همه تو تنها دوست من هستی،من فقط با تو می توانم حرف بزنم.مامان من را دوست دارد،ولی حسود است.دلش نمی خواهد که من جز او کسی را دوست داشته باشم.من دوست همسن و سال خودم ندارم،حوصله ام خیلی سر می رود.)) بعد گریه می کرد و نوازشم می کرد.

من هم او را دوست داشتم.دلم برایش می سوخت.وقتی کنارم بود از ترس اینکه مبادا صدمه ای به او بزنم بی حرکت می ماندم.

یک روز دیدم پولین خوشحال و خندان به طرف من می دود و فریاد می زند: ((کادیشون،کادیشون،مامان به من یک مدالیون داده،یک تکه از موهایش توی مدالیون است.من می خواهم یک تکه از موهای تو را هم توی آن بگذارم،چون تو هم دوست من هستی.من تو را دوست دارم،این طوری من موهای کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم پیش خودم نگه می دارم.))

به این ترتیب پولین یک تکه ازموهای یال من را برید و توی مدالیون،کنار موهای مادرش گذاشت.

ازاینکه می دیدم پولین اینقدر من را دوست دارد خیلی خوشحال بودم و از دیدن موهای خودم داخل مدالیون احساس غرور می کردم،ولی باید اعتراف کنم که این کارعاقبت خوشی نداشت.

موهای خاکستری و سخت و زبر من،به موهای مادر پولین ظاهری خشن و ترس آور داده بود.پولین متوجه این موضوع نبود.

روزی او با تمام احساس و لذت مشغول تماشای مدالیونش بود که مادرش وارد شد و گفت: ((تو آنجا چه چیزی را تماشا می کنی؟))

پولین درحالیکه مدالیون را دردستش پنهان می کرد،گفت:

-مدالیونم را تماشا می کنم،مامان!

-چرا آن را آوردی اینجا؟

-می خواستم به کادیشون نشان بدهم.

-چه کار احمقانه ای! واقعا تو عقلت را ازدست داده ای پولین. او چه طوری می فهمد که مدالیون چی است؟

-من به شما اطمینان می دهم که اومی فهمد،مامان،وقتی داشتم... داشتم...

-خب چرا حرفت را تمام نمی کنی،وقتی چی؟

-بهتر است نگویم،می ترسم دعوایم کنید.

-مادرباعصبانیت گفت: ((چی شده؟بگو ببینم باز چه کار کردی؟))

-نه مامان،کاربدی نکردم،برعکس.

-پس از چی می ترسی،حتما آنقدر علف به کادیشون دادی که مریض شده!

-نه،من هیچ چیز به کادیشون ندادم،برعکس...

-برعکس یعنی چی؟گوش کن پولین، تو حوصله ی من را سربردی،بگو ببینم یک ساعت تمام اینجا چه کار می کردی؟

درحقیقت جادادن موهای یال من داخل مدالیون وقت زیادی گرفته بود.باید کاغذی را که پشت مدالیون چسبیده بود برمی داشتند،بعد شیشه جدا می شد.سپس موها را سرجایش قرار دهند و همه را دوبار بچسبانند.

پولین لحظه ای تردید کرد.سپس با صدایی آهسته گفت: ((من موهای کادیشون را چیدم و...))

مادر با بی صبری وسط حرف پولین پرید و گفت: ((که چی؟زود باش حرفت را تمام کم که چه کار کنی؟))

پولین خیلی آهسته جواب داد: ((برای اینکه بگذارم توی مدالیون.))

مادر با عصبانیت گفت:

-توی کدام مدالیون؟

-توی همان که شما به من دادیدو

-همان که با موهای خودم بهت دادم!خب، موهای من را چه کار کردی؟

-آنها هم هستند،ایناهاش!

و مدالیون را به مادرش نشان داد.مادر با خشم فریاد زد:

-موهای من و موهای الاغ را یک جا گذاشتی؟! تو لایق هدیه ای که به تو دادم نبودی دختر جانم! تو من را با یک الاغ در یک ردیف قرار دادی! یعنی تو به من همان طور اظهار علاقه می کنی که به یک الاغ؟! و بعد مدالیون را از دست پولین بیچاره بیرون کشید،روی زمین انداخت و آنقدر با پا روی آن کوبید تا تکه تکه شد.سپس بدون اینکه نگاهی به دخترش بیندازد از اصطبل بیرون رفت و در را باشدت بست.

پولین که از این عصبانیت و تغییر ناگهانی مادرش هم غافلگیر و هم ترسیده بود یک لحظه بی حرکت ایستاده ولی طولی نکشید که هق هق گریه اش شروع شد و خودش را به پشت من انداخت و گریه کنان به من گفت:

-کادیشون، می بینی که به من چطوری رفتار می کنند؟آنها دلشان نمی خواهد که من تو را دوست داشته باشم،ولی من تو را بیشتر از آنها دوست دارم.برای اینکه تو خوبی، تو هیچ وقت با من دعوا نمی کنی،تو هیچ وقت من را ناراحت نکردی.همیشه موقع گردش کاری می کنی که من سرگرم بشوم،افسوس که تو حرف هایم را نمی فهمی و نمی توانی با من حرف بزنی.

بعد پولین ساکت شد،خودش را روی زمین انداخت وآرام گریه کرد.

من از دیدن ناراحتی پولین خیلی متاثر بودم،ولی نه می توانستم او را دلداری بدهم و نه می توانستم به او بفهمانم که حرف هایش را می فهمم.

من از این مادر که به خاطر حماقت یا به خاطر علاقه ی بیش ازحد به دخترش او راناراحت کرده بود عصبانی بودم.کاش می توانستم به او بفهمانم که چقدر باعث غصه و ناراحتی پولین شده، ولی نمی توانستم حرف بزنم.خاموش به اشک های پولین که روی صورتش می غلتید نگاه می کردم.

هنوز یک ربع بیشتر از رفتن مادر پولین نگذشته بود که یک خدمتکار وارد شد و به پولین گفت: ((مادرتان گفتند که دوست ندارند شما باز هم توی اصطبل کادیشون بمانید و دیگر هم اینجا نیایید.))

پولین فریاد کشید: ((کادیشون بیچاره ی من، آنها نمی خواهند که من دیگر او را ببینم.))

خدمتکار گفت: ((چرا،می توانید،ولی فقط موقعی که می روید گردش.مادرتان گفتند که جای شما توی خانه است،نه توی اصطبل!))

پولین حرفی نزد، چون می دانست که مادرش از او انتظار اطاعت دارد.برای آخرین بار نوازشم کرد.من گرمی اشکهایش را برپشتم احساس کردم.او بیرون رفت و دیگر برنگشت.

ازآن روز به بعد پولین رنجور تر و غمگین تر شد.هوای بد سبب شد که گردش های ما کمتر و کوتاه تر شوند.وقتی من را جلوی پلکان عمارت ویلایی می بردند پولین بدون اینکه صحبتی بکند برپشتم سوار می شد ولی وقتی از خانه دور می شدیم او پیاده می شد و نوازشم می کرد و برای آرامش قلب کوچکش غصه ها و ناراحتی های روزهای قبلش را برایم تعریف می کرد؛با این فکر که من حرف های او را نمی فهمم.

به همین ترتیب بود که من فهمیدم مادرش ار روزی که جریان مدالیون اتفاق افتاده بود،بد اخلاق شده و پولین بیشتر از همیشه غمگین و ناراحت است و بیماری که او را رنج می داده هر روز بدتر می شود...


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در جمعه 86/6/2 و ساعت 11:5 عصر | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا