سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت دوم-تعقیب...

 

Kadishon

فردا صبح،بعد از خوردن و نوشیدن، به اتفاق هایی که برایم افتاده بود فکر می کردم.

پیش خودم می گفتم: ((بالاخره نجات پیداکردم!حالا دیگر هیچ کس من را پیدا نمی کند.دو روز دیگر اینجا می مانم و خوب استراحت می کنم،بعد جای دورتری می روم.))

تازه این فکر از مغزم گذشته بود که صدای پارس سگی را از فاصله ی دور شنیدم.سپس صدای یک سگ دیگر و چند لحظه بعد صدای پارس سگ های شکاری را تشخیص دادم.

نگران و مضطرب از جایم بلند شدم و به طرف نهر آبی که صبح دیده بودم رفتم.

وقتی وارد نهر شدم صدای ژول را شنیدم که به شگ ها می گفت: ((بدوید!بدوید سگ های خوبم! خوب بگردید و این الاغ بدجنس را پیدا کنید.گازش بگیرید،پاره اش کنید و بیاریدش تا با شلاقم حسابش را برسم!))

از ترس نزدیک بود به زمین بیفتم،اما فکر کردم اگر داخل آب راه بروم سگ ها نمی توانند ردپایم را پیدا کنند.پس توی نهر شروع به دویدن کردم.خوشبختانه دوطرف نهر بوته های بلند خار روئیده بود.

مدت زیادی بدون توقف راه رفتم.صدای پارس سگ ها دور و دورتر می شد،همین طور صدای ژول بدجنس.

بالاخره به جایی رسیدم که دیگر صدایی شنیده نمی شد.نفس زنان و بی رمق لحظه ای ایستادم تا کمی آب بنوشم و با خوردن بوته های کنار نهر جانی بگیرم.

پاهایم از سرما خشک شده بود، ولی جرئت نمی کردم از آب بیرون بیایم.می ترسیدم سگ ها تا آنجا بیایند و بوی من را حس کنند.

وقتی کمی استراحت کردم دوباره در کسیر نهر راه افتادم تا اینکه از جنگل خارج شدم.

خودم را در چمنزاری دیدم که بیش از پنجاه گاو درآن می چریدند.

در گوشه ای،زیر آفتاب، روی علف ها دراز کشیدم.گاوها توجهی به من نمی کردند،به طوری که توانستم با خیال راحت بخورم و استراحت کنم.

نزدیکی های غروب دوتا مرد وارد چمنزار شدند.مرد بزرگترگفت: ((داداش،چطور است امشب گاوها را برگردانیم،می گویند توی جنگل گرگ پیدا شده.))

-گرگ؟کی این مزخرف ها را به تو گفته؟

-اهالی لگل گفتند،الاغشان را گرگ پاره کرده.

-باور نکن،اهالی لگل بدجنس هستند.حتما خودشان الاغشان را زده اند و کشته اند.

-پس برای چی گفتند که گرگ الاغ را کشته؟

-برای اینکه کسی نفهمه که خودشان آن بدبخت را کشته اند.

-به هر حال بهتر است ما گاوها را برگردانیم.

-هرکاری دوست داری بکن،برای من فرقی نمی کند.

من از جایم تکان نخوردم،چون می ترسیدم دیده شوم.خوشبختانه علف ها بلند بودند و حسابی من را مخفی می کردند.جایی که دراز کشیده بودم گاوی نبود.آنها گاو را به طرف مزرعه ای که صاحبشان درآن زندگی می کردند راندند.

من از گرگ نمی ترسیدم،چون الاغی که درباره اش صحبت می کردند خودم بودم.من حتی دم یک گرگ را هم در جنگلی که شب را درآن گذرانده بودم ندیده بودم.

آن شب خیلی خوب خوابیدم.وقتی گاوها برگشتند من صبحانه ام را خورده بودم.دو تاسگ بزرگ همراه گاوها بودند.من آرام آنها را تماشا می کردم.یکی از سگ ها متوجه من شد.در حالیکه به شکل ترسناکی پارس می کرد به طرف من دوید.سگ دوم هم به دنبال او آمد.

چطور فرار می کردم؟خودم را به طرف پرچین هایی که دور آن چمنزار بود رساندم.نهری که دیروز در آن حرکت کرده بودم پرچین را قطع می کرد.خیلی شانس آوردم که توانستم از روی آن بپرم.

صدای یکی از مردها را که روز قبل دیده بودم شنیدم که به سگ هایش می گفت برگردند.

راهم را ادامه دادم تا به جنگل دیگری رسیدم.اسم آنجا را نمی دانستم.حدس زدم حدود ده فرسنگ از مزرعه دور شده باشم.

نجات پیدا کرده بودم.حالا می توانستم بدون ترس از شناخته شدن و برگردانده شدن جلوی مردم ظاهر شوم...

 


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در جمعه 86/3/11 و ساعت 7:11 صبح | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا