سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 قسمت پنجم-قبرستان

کادیشون

ما قدم زنان می رفتیم.بالاخره به قبرستان دهکده که در یک فرسنگی ویلای ییلاقی بود رسیدیم.بچه ها در این ویلا سکونت داشتند.

کارولین گفت: ((می شود برگردیم و از راه جنگل برویم خانه؟))

سیسیل گفت: ((چرا این کار را بکنیم؟))

کارولین جواب داد: ((چون من از قبرستان خوشم نمی آید.))

سیسیل با لحن مسخره ای گفت: ((چرا از قبرستان خوشت نمی آید؟نکند از ماندن در آنجا می ترسی؟))

-نه، اما من از فکر کردن به آدم های بیچاره ای که آنجا خاک شده اند غمگین می شوم.

بچه ها کارولین را مسخره کردند و به طور عمدی از کنار دیوار قبرستان گذشتند.درحالی که آنها دیوار را پشت سر می گذاشتند کارولین به نظر نگران می آمد.الاغش را نگه داشت و پیاده شد و به طرف نرده های قبرستان دوید.

بچه ها فریاد کشیدند: ((کارولین،چه کار می کنی؟کجا می روی؟))

کارولین جواب نداد.شتابزده در را باز کرد و وارد قبرستان شد.اطرافش را نگاه کرد و به طرف قبری که تازه پر شده بود رفت.

ارنست با نگرانی کارولین را دنبال کرد.وقتی به او رسید که روی قبر خم شده بود.او پسر بچه ی کوچولوی سه ساله ای را که روی قبر خوابیده بود و گریه می کرد بغل کرد.

-چی شده کوچولو،چرا گریه می کنی؟

بچه هق هق می کرد و نمی توانست جواب بدهد.

بچه ی قشنگی بود ولی لباس های فقیرانه ای داشت.

کارولین باز گفت: ((کوچولوی بیچاره،چطور تو تک و تنها اینجا هستی؟))

بچه هق هق کنان جواب داد: ((آنها مرا اینجا ول کرده اند،من گرسنه هستم.))

-کی تو رو اینجا ول کرده؟

-مردهای سیاه،من گرسنه هستم.

-ارنست برو زود خوراکی ها را بیاور.باید به این طفلک چیزی بدهیم بخوره.بعد برایمان تعریف می کند که چرا گریه می کند و چرا اینجاست.

در مدتی که کارولین سعی می کرد بچه را آرام کند ارنست رفت که سبد خوراکی ها را بیاورد.

ارنست، خیلی زود،همراه بقیه ی بچه ها-که کنجکاو شده بودند-برگشت.به بچه قدری نان و گوشت دادند.همینطور که غذا از گلوی او پائین می رفت کم کم اشک هایش خشک شد و خنده بر لبانش نشست.وقتی کاملا سیر شد کارولین از او پرسید که چرا روی قبر خوابیده؟

پسر گفت: آنها مادر بزرگ را گذاشتند آنجا، من می خواهم صبر کنم تا او برگردد.

-پدرت کجاست؟

-نمی دانم،من او را نمی شناسم.

-مادرت چطور؟

-نمی دانم، مرده های سیاه او را هم مثل مادر بزرگ بردند.

-پس کی از تو مراقبت می کند؟

-هیچ کس.

-کی به تو غذا می دهد؟

-هیچ کس، من سینه ی دایه را مک می زنم.

-دایه ات کجاست؟

-آنجا، توی خانه.

-چه کار می کند؟

-راه می رود و علف می خورد.

-علف می خورد؟!

همه ی بچه ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.سیسیل آهسته گفت: ((مثل اینکه او دیوانه است!))

آنتوان گقت: ((خیلی بچه است،نمی داند چه می گوید.))

کارولین پرسید: ((چرا دایه ات تو را از اینجا نبرد؟))

بچه جواب داد: ((او نمی تواند،او که دست ندارد.))

بچه ها بیشتر تعجب کردند.کارولین باز هم پرسید: ((پس چطوری تو را جابه جا می کند؟))

بچه گفت: ((من روی پشتش سوار می شوم.))

کارولین پرسید: ((تو پهلوی او می خوابی؟))

بچه با خنده گفت: ((اگر پهلویش بخوابم کثیف می شوم.))

کارولین با تعجب گفت: ((پس او کجا می خوابد؟رختخواب ندارد؟))

بچه خندید و گفت: ((نه، او روی کاه ها می خوابد!))

ارنست میان حرف های آنها دوید و گفت: این حرف ها چه معنی دارد؟بیایید برویم خانه ی آنها.آنجا دایه اش را می بینیم.آنوقت همه چیز را برایمان توضیح می دهد.

آنتوان گفت: ((اعتراف می کنم که من چیزی نفهمیدم.))

کارولین گفت: ((کوچولو، می توانی برگردی خانه ی خودتان؟))

بچه به کارولین نگاه کرد و جواب داد: ((بله،ولی تنها نه،من از مردهای سیاه می ترسم.توی اتاق مادربزرگ پر از آنها بود.))

کارولین با مهربانی گفت: ((ما همگی با تو می آییم،از کدام طرف باید برویم؟))

کارولین روی خرش سوار شد و پسر کوچولو را روی زانویش گذاشت.پسر راه را به ما نشان داد و پنج دقیقه بعد ما  به کلبه ی ننه ((تیبولت)) –که روز قبل مرده بود و صبح دفن شده بود-رسیدیم.

پسرک به طرف خانه دوید و صدا زد: ((دایه!دایه!))

چند لحظه بعد، یک میش جست و خیز کنان از در اسطبل که باز مانده بود بیرون دوید و خوشحالی اش را از دیدن بچه با جست و خیز و نوازش هایش نشان داد.

بچه هم او را نوازش کرد و گفت: ((مک بزنم دایه؟))

بعد میش روی زمین خوابید.پسرک هم کنارش دراز کشید و طوری شروع به مک زدن از سینه ی میش کرد که انگار چیزی نخورده است.

بالاخره ارنست گفت: ((این هم دایه ای که تعریفش را شنیدیم.حالا باید با این بچه چه کار کنیم؟))

آنتوان گفت: ((کاری جز این که او را با میشش تنها بگذاریم نداریم.))

بچه ها با خشم فریاد کشیدند.کارولین گفت: ((این خیلی نفرت انگیز است که ما این بچه را تنها ول کنیم.بدون سرپرست او ممکن است خیلی زود از بین برود.))

آنتوان گفت: ((می خواهی چه کار کنی؟او را با خودت می بری خانه؟))

کارولین جواب داد: ((البته! از مامان خواهش می کنم که پرس و جو کند؛ببینیم آیا این بچه پدر و مادری دارد که منتظرش باشند واز او نگهداری کنند یا نه؟))

آنتوان گفت: ((پس گردش چه می شود، باید همه برگردیم خانه؟))

کارولین رو به آنتوان کرد و جواب داد: ((نه، ارنست لطف می کند همراه من می آید،شما چهارتا به گردشتان ادامه بدهید.))

آنتوان گفت: ((حق با اوست،بیاید سوار شیم و به گردشمان ادامه بدهیم.))

آنها کارولین مهربان را به همراه پسرعمویش ارنست رها کردند ورفتند.

کارولین گفت: ((چه خوب شد که بچه ها به حرف من گوش نکردند و خواستند با گذشتن از کنار قبرستان من را اذیت کنند، وگرنه من صدای گریه ی این طفلک را نمی شنیدم و او تمام شب را روی زمین سرد و مرطوب می گذراند.))

ارنست سوار شد،من فهمیدم که باید هرچه زودتر اورا به خانه برسانم.پس شروع به تاختن کردم و رفیقم دنبالم کرد.بعد از نیم ساعت به خانه ی ییلاقی رسیدیم.اول ، همه از اینکه ما اینقدر زود برگشته بودیم نگران شدند.کارولین همه چیز را برای مادرش توضیح داد.

مادرش درست نمی دانست که باید با بچه چه کار کند.تا اینکه زن نگهبان پیشنهاد کرد که او را همراه پسر خودش-که همسن و سال بودند-نگهداری کند.مادر پیشنهادش را قبول کرد.بعد کسی را به ده فرستاد تا درباره ی پسرک و پدر و مادرش سوال کنند.

فهمیدیم که پدرش سال قبل و مادرش هم شش ماه پس از او مرده بودند.پسرک پیش مادربزرگ بداخلاق و خسیسی زندگی می کرده که او هم روز قبل مرده بود.هیچ کس به آن بچه توجه نکرده بود.او دنبال تابوت به قبرستان رفته بود و همانجا مانده بود.دیگر اینکه مادر بزرگ مقداری دارایی داشت و پسرک فقیر نبود.

میش مهربانی را هم که به او شیر داده بود به منزل نگهبان آوردند.من آن بچه را می شناختم.نامش ژان تیبولت بود.او هیچ وقت حیوانات را اذیت نمی کرد و این نشانه ی قلب مهربانش بود،همچنین من را دوست داشت که این هم نشانه ی هوش سرشارش بود...

***


| نوشته شده توسط الاغ دانا،کادیشون در جمعه 86/4/22 و ساعت 8:4 صبح | نظرات دیگران()

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
قسمت هشتم-آتش سوزی
[عناوین آرشیوشده]
 
بالا